عروس مخفی پادشاه
پارت ۱۵
روزها به رویا تبدیل شده بودند. بعد از افشای حقیقت در مورد ریشههایم، همه چیز به کابوس تبدیل شد. مادر جونگکوک با بیرحمی تمام، هر روز به من یادآوری میکرد که من یک بیگانه هستم، یک دختر ایرانی که به طور اتفاقی وارد زندگی آنها شدهام. جونگکوک هم، با وجود تمام قول و قرارهایی که داده بود، در کنار مادرش ایستاده بود و از من دوری میکرد.
یک شب، وقتی به طور اتفاقی در اتاق کار پدر خواندهام، آقای پارک (همان نقاش معروف)، قدم میزدم، به یک صندوقچهی قدیمی برخوردم. کنجکاو شدم و آن را باز کردم. درون صندوقچه، یک آلبوم عکس قدیمی و چند نامه وجود داشت.
آلبوم را برداشتم و ورق زدم. عکسها متعلق به دوران کودکی من بودند. اما هیچکدام از آنها، من را در کنار خانوادهام نشان نمیداد. در عوض، عکسهایی از من در خیابان، تنها و گریان وجود داشت.
قلبم به تپش افتاد. به آرامی یکی از نامهها را باز کردم. نامه به خط فارسی نوشته شده بود. نمیتوانستم آن را بخوانم، اما یک عبارت آشنا در آن به چشم میخورد: "ایران".
ناگهان، تکههای پازل در ذهنم کنار هم چیده شدند. به یاد آوردم که آقای پارک قبل از فوتش، دربارهی سفری به ایران صحبت کرده بود. سفری برای یافتن الهام و کشف فرهنگ جدید.
با دستانی لرزان، نامه را به مترجمی نشان دادم. وقتی ترجمه را خواندم، دنیا روی سرم خراب شد.
نامه از طرف یک زن ایرانی نوشته شده بود که من را به عنوان دختر خود شناخته بود. او نوشته بود که من را به دلیل شرایط سخت زندگی مجبور به رها کردن در خیابان شده است. او امیدوار بود که روزی دوباره من را پیدا کند.
آقای پارک، در طول سفرش به ایران، من را در خیابان پیدا کرده بود. او که از دیدن کودک رها شده دلخور شده بود، تصمیم گرفت مرا با خود به کره ببرد و بزرگم کند. او همیشه مرا به عنوان دختر خود دوست داشت، اما حقیقت را از من پنهان کرد تا از آسیب روحی به من جلوگیری کند.
اشکها بیامان از چشمهایم سرازیر شدند. حالا همه چیز واضح شده بود. من یک دختر ایرانی بودم که توسط یک نقاش کرهای نجات یافته بودم. من نه کرهای بودم و نه متعلق به خانوادهی پارک. من یک دختر رها شده بودم که به طور اتفاقی به این زندگی وارد شده بودم.
با قلبی شکسته و روحی آزرده، به سمت اتاق جونگکوک رفتم. میدانستم که این آخرین باری است که او را میبینم.
در را باز کردم و وارد اتاق شدم. جونگکوک روی مبل نشسته بود و به بیرون پنجره خیره شده بود.
– من همه چیز رو فهمیدم.
جونگکوک به سمت من برگشت.
– چی فهمیدی؟
– من دختر ایرانی هستم. پدرم منو توی خیابان پیدا کرده و با خودش به کره آورده.
جونگکوک لحظهای سکوت کرد و بعد با لحنی سرد و بیتفاوت گفت:
– پس همه چی دروغ بوده.
– دروغ؟ من هیچوقت سعی نکردم دروغ بگم. من فقط حقیقت رو نمیدونستم.
– من نمیتونم با یه دختر ایرانی ازدواج کنم. این غیرممکنه.
– منم دیگه نمیخوام با کسی ازدواج کنم که منو به خاطر ریشههام دوست نداشته باشه.
– تو هیچوقت جزئی از این خانواده نبودی.
– من میدونستم.
با چشمانی پر از اشک، از اتاق خارج شدم. میدانستم که قلبم برای همیشه شکسته است. دیگر هیچ امیدی به آینده نداشتم
روزها به رویا تبدیل شده بودند. بعد از افشای حقیقت در مورد ریشههایم، همه چیز به کابوس تبدیل شد. مادر جونگکوک با بیرحمی تمام، هر روز به من یادآوری میکرد که من یک بیگانه هستم، یک دختر ایرانی که به طور اتفاقی وارد زندگی آنها شدهام. جونگکوک هم، با وجود تمام قول و قرارهایی که داده بود، در کنار مادرش ایستاده بود و از من دوری میکرد.
یک شب، وقتی به طور اتفاقی در اتاق کار پدر خواندهام، آقای پارک (همان نقاش معروف)، قدم میزدم، به یک صندوقچهی قدیمی برخوردم. کنجکاو شدم و آن را باز کردم. درون صندوقچه، یک آلبوم عکس قدیمی و چند نامه وجود داشت.
آلبوم را برداشتم و ورق زدم. عکسها متعلق به دوران کودکی من بودند. اما هیچکدام از آنها، من را در کنار خانوادهام نشان نمیداد. در عوض، عکسهایی از من در خیابان، تنها و گریان وجود داشت.
قلبم به تپش افتاد. به آرامی یکی از نامهها را باز کردم. نامه به خط فارسی نوشته شده بود. نمیتوانستم آن را بخوانم، اما یک عبارت آشنا در آن به چشم میخورد: "ایران".
ناگهان، تکههای پازل در ذهنم کنار هم چیده شدند. به یاد آوردم که آقای پارک قبل از فوتش، دربارهی سفری به ایران صحبت کرده بود. سفری برای یافتن الهام و کشف فرهنگ جدید.
با دستانی لرزان، نامه را به مترجمی نشان دادم. وقتی ترجمه را خواندم، دنیا روی سرم خراب شد.
نامه از طرف یک زن ایرانی نوشته شده بود که من را به عنوان دختر خود شناخته بود. او نوشته بود که من را به دلیل شرایط سخت زندگی مجبور به رها کردن در خیابان شده است. او امیدوار بود که روزی دوباره من را پیدا کند.
آقای پارک، در طول سفرش به ایران، من را در خیابان پیدا کرده بود. او که از دیدن کودک رها شده دلخور شده بود، تصمیم گرفت مرا با خود به کره ببرد و بزرگم کند. او همیشه مرا به عنوان دختر خود دوست داشت، اما حقیقت را از من پنهان کرد تا از آسیب روحی به من جلوگیری کند.
اشکها بیامان از چشمهایم سرازیر شدند. حالا همه چیز واضح شده بود. من یک دختر ایرانی بودم که توسط یک نقاش کرهای نجات یافته بودم. من نه کرهای بودم و نه متعلق به خانوادهی پارک. من یک دختر رها شده بودم که به طور اتفاقی به این زندگی وارد شده بودم.
با قلبی شکسته و روحی آزرده، به سمت اتاق جونگکوک رفتم. میدانستم که این آخرین باری است که او را میبینم.
در را باز کردم و وارد اتاق شدم. جونگکوک روی مبل نشسته بود و به بیرون پنجره خیره شده بود.
– من همه چیز رو فهمیدم.
جونگکوک به سمت من برگشت.
– چی فهمیدی؟
– من دختر ایرانی هستم. پدرم منو توی خیابان پیدا کرده و با خودش به کره آورده.
جونگکوک لحظهای سکوت کرد و بعد با لحنی سرد و بیتفاوت گفت:
– پس همه چی دروغ بوده.
– دروغ؟ من هیچوقت سعی نکردم دروغ بگم. من فقط حقیقت رو نمیدونستم.
– من نمیتونم با یه دختر ایرانی ازدواج کنم. این غیرممکنه.
– منم دیگه نمیخوام با کسی ازدواج کنم که منو به خاطر ریشههام دوست نداشته باشه.
– تو هیچوقت جزئی از این خانواده نبودی.
– من میدونستم.
با چشمانی پر از اشک، از اتاق خارج شدم. میدانستم که قلبم برای همیشه شکسته است. دیگر هیچ امیدی به آینده نداشتم
- ۱.۸k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط